اورینا به قلم سنا فرخی
پارت دوازده
زمان ارسال : ۱۶ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 4 دقیقه
***
غروب سرد بهمنماه بود؛ ضربههای بادِ آن زمستانِ تلخ، تن خانه را میلرزاند. دریا تصمیمش را گرفتهبود؛ کولهاش را با چند لباس و مدارک و وسایل ضروریاش پر کرده و مسترس کنار دیوار نشستهبود.
گوشیاش را نزدیک دهانش گرفت و پیغامی برای نهال فرستاد.
- همه، همهچیز رو فهمیدن! دارم با عماد میرم... پیامم رو از گوشیم پاک کردم، تو هم هیچ پیامی نده! خودم به محض این که به جایی رسیدم به
فاطی
00خیلی قشنگه